سوالات آزمون استخدامی متمرکز دستگاه های اجرایی کشور 94

سوالات آزمون استخدامی متمرکز دستگاه های اجرایی کشور 94ی

سوالات آزمون استخدامی متمرکز دستگاه های اجرایی کشور 94

سوالات آزمون استخدامی متمرکز دستگاه های اجرایی کشور 94ی

رمان همسایه مغرور من

شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۵ ب.ظ

سلام...ببخشید که دیشب نذاشتم..دیروز اصلا خونه نبودم..دیگه چیزی هم از رمان نبود...سعی می کنم تا دو هفته دیگه تمومش کنم.

***

-نمی خوای بیای تو؟

تازه به خودم اومدم...میلاد درو باز کرده بود و منتظر نگاهم می کرد..اروم از کنارش رد شدم و به سمت اسانسور حرکت کردم.

پشت سر هم زنگ درو میزدم..میلاد عصبی دستشو روی مچ دستم گذاشت اما بی توجه بهش و انگار که اصلا وجور نداره دستمو کشیدم و به کارم ادامه دادم

-چه خبرته..چرا خل شدی یهو..سوخت اون زنگ

دایی درو باز کرد و با اخمایی در هم کنار رفت

-چتونه بابا جان؟پشت در که نخوابیدم تندی بیام درو باز کنم.یکم صبر و حوصله داشته باشین

عصبی از کنارش گذشتم و روی مبل نشستم..

-دایی می خوام چند کلمه باهاتون صحبت کنم

دایی روی مبل روبه رویی من نشست و بهم زل زد

-بگو دایی جون..می شنوم.درباره ی چیه؟

-میلاد و خودم

میلاد که پشت دایی ایستاده بود و به گوشیش ور میرفت یهو سرشو بالا اورد و تیز نگاهم کرد

-با خودم حرف بزن..چرا با بزرگترم حرف میزنی؟

بدون اینکه نگاهی بهش بندازم رو به دایی گفتم

-من نه به پسر شما علاقه ای دارم نه چیزی...شما دایی من هستی احترامتون هم واجبه و البته روی چشم من جا دارید...من غیر از شما کسی رو ندارم.شما امید منی...اما فکر می کردم پسرتون هم مثله خودتونه

-ببین نازنین جان من میلادو خوب می شناسم...اون بچه ی منه.. می دونم که وقتی بگه یکی رو دوست داره یعنی با تمام وجودش دوستش داره..می دونم که می تونه خوشبختت کنه

-پس شما هم خبر دارید...ولی شما اصلا به این فکر نیستید که من بهش علاقه دارم یا نه؟اگه تا الان به جای برادرم می دونستمش و دوستش داشتم از الان به بعد با یه غریبه برام هیچی فرقی نداره

میلاد زود تر از دایی به حرف اومد

-من کاری به این ندارم که منو دوست داری یا نه...دوست داشتن بعد از ازدواج هم به وجود میاد

گوشیش به صدا در اومد..گوشیش رو جواب داد و شروع به صحبت کردن کرد..انقدر تند تند حرف میزد که هیچی نفهمیدم..دایی با مهربونی گفت

-دایی جان..یکم فکر کن..اگه دیدی نمی تونی مثه شوهر دوستش داشته باشی اشکالی نداره..ایشالا خوشبخت بشی

سری تکون دادم و به زمین خیره شدم..میلاد با صدایی تحلیل رفته گفت

-بابا..باید بریم.

-چی شده

-نمی دونم...انگار یکی از طلبکارا اومده شرکتو گذاشته رو سرش..داره ابرومون رو میبره.به بچه ها گفتم دهنشو ببندن تا فردا پس فردا بریم ببینیم چی میگه مرتیکه

-چی می گی؟مگه از اینجا تا کرجه؟چهارده ساعت تو هواپیماییم..الکی که نیست بچه!نه بلیط داریم نه چیزی

-صبر کنید ببینم چی میشه

به سمت اتاق خواب رفت و بعد از ده دقیقه دوباره برگشت

-دو تا بلیط تونستم رزرو کنم برای امشب...شانس باهامونه..

با این حرفش لبخند پت و پهنی روی لبام نشست...دیگه لازم نیست تحملش کنم.خدایا شکرت..اما با صداش لبخندمو خوردم

-من میرم اونجا کاراتو درست و راستی می کنم با خودم میبرمت.زیاد خوشحال نشو

-تا اونموقع خدا هم بزرگه

چشماشو ریز کرد

-منظور؟

-هیچی

دایی با میلاد به سمت اتاق خوب رفتن و شروع به جمع کردن وسایل هاشون کردن...انقدر عجله ای که حتی باورم نمیشه دارن به همین زودی میرن..چقدر خوب..ولی این عجله داشتنشون برای زود رفتن یه جورایی عجیبه..این دستپاچه گیشون و این که چقدر زود براشون بلیط جور شده ..

میلاد ساک هاشونو جلود گذاشت و پالتوشو تنش کرد.از دفترچه تلفن به اژانس زنگ زد..

دایی حاضر و اماده جلو اومد و گونه مو بوسید

-دایی جون ببخشید.ایشالا تا یه ماه دیگه برای همیشه میای پیش خودمون.

باش تا منم بیام

-دایی چقدر زود دارین میرین...بابا کو تا شب

-یه کاری داریم که باید بریم اونو اول انجام بدیم بعد هم یه راست منو و میلاد میریم فرودگاه

-باشه..هرجور راحتین...

-خدافظ مراقب خودت باش

-آآآآ...باشه.چشم. خدافظ

دوتا از چمدون ها رو برداشت و از در خارج شد..میلاد نزدیک اومد و سرشو جلو اورد تا گونه مو ببوسه اما نفرت سرمو عقب کشیدم

-فکر نکن که رفتم یعنی دست از سرت برداشتم.برمیگردم

-شتر در خواب بیند پنبه دانه..گهی لف لف خورد گه دانه دانه...به سلامت

نگاه عمیقی انداخت وچمدونش رو برداشت و از در خونه خارج شد ... با رفتنش روی زمین نشستم..چرا اینجوری بودن؟چرا انقدر مشکوک و یهویی؟

شونه ای بالا انداختم و لباسامو با یه تاپ و شلوارک عوض کردم..خواستم بشینم درس بخونم که انقدر فکرم مشغول بود و عصبی که هیچی نمی فهمیدم.روی مبل دراز کشیدم و به دیوار روبه روم خیره شدم.اصلا به جهنم...به من چه مربوطه..بهتر که گذاشت و رفت..اگه می موند خودم پرتش می کردم بیرون..بیشعور کچله بی شخصیت..ااا ااا ااا...چقدر این پرهام نفهمه!!خوشبخت بشی..به کوری چشم تو هم که شده خوشبخت میشم.

زنگ در که زده شد از فکر و خیال بیرون اومدم..حتما این میلاد یه چیزی جا گذاشته دیگه..به سمت در رفتم و درو باز کردم..چون سرم پایین بود طرفو ندیدم..

-چی جا گذاشتی اومدی بر داری؟

-پیداش کردم

با صدای غریبه ی اشنایی سرمو بالا کردم.برای چند لحظه بدنم بی حس شد.. قلبم به معنای واقعی کلمه ایستاد..خون تو رگ هام منجمد شد..با یه حرکت سریع درو بستم که در لحظه ی اخر پاشو گذاشت لای در و هل داد..خیلی ریلکس اومد تو..نگاهشو بر نمی داشت.با صدایی که از ته چاه شنیده میشد گفتم

-کوروش

قهقه ای زد و با تفریح و لذت کا هیکلمو برانداز کرد


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۹/۰۸
file90 file90

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی